همدردی نوشت:
دوستای عزیزم همه ی ما تو زندگی روزمرمون با بچه های خیابوونی زیادی در سطح کلان شهر تهران برخورد داشتیمو داریم خیلی از ما با دیدن این تیپ بچه ها ترش میکنیمو خیلیامونم با یک حس ترحم بهشون نگاه میکنیم اما یادمون نره هیچکس اینکارارو دوست نداره اگه ایناام پدر و مادر خوب داشتن الان مثل ما حداقل سروسامونی داشتنو یه سقف بالای سرشون بود.
به امید روزی که هیچ بچه ای به خاطر نداشتن والدین از نعمت درس خوندن محروم نشه و به امید روزی که هیچ بچه ی خیابونی وجود نداشته باشه
------------------------------------------
یه دختر شیش هفت ساله دو تا دستای کوچولوشو گذاشته رو شیشه ی بزرگ یه فست فوودیه معروف. من اونطرف خیابون با لباس سربازی تو ایستگاه اتوبوس منتظرم. بیشتر که دقت میکنم دختر کوچولوام مثل من لباس فرم تنشه از نوع مدرسه ایش با رنگ گلبهی.
انقدر کنجکاویم میزنه بالا که ناخواسته میرم اونور خیابون .
دو دقیقه بدون اینکه متوجه حضور من بشه از پشت نگاش میکنم صدای ملچ مولوچ کوچولو تا سر خیابون میره اما آدما مثل یه ماشینه برقی بدون احساس از کنار ما عبور میکنن. بیشتر دقت میکنم توی جیب سمته راستش چندتا فال حافظ معلومه .
کوچولوی گلبهی
داره با خودش حرف میزنه: اگه امروز کل فالامو بفروشم به آقا اسی میگم که ببین آقا اسی من بهترین فروشندتم تا حالا شبی شده که بیام خونه فال باد کرده داشته باشم من یه پیتزای بزرگ پیپیرونی میخوام آخه فردا تولدمه میخوام پیتزارو بذارم تو جعبه بیارم خونه فقط هفتا شمع میمونه که اونم داریم
تا دلت بخواد دونه کبریت تو این خونه پیدا میشه!
آقا اسی جونه مادرت من چندماهه به بچه ها قول دادم کیک پیتزایی پیپیرونی برای تولدم بگیرم بچه ها تا حالا پیتزا نخوردن آخه اوناام آدمن!
چشام پر از اشک میشه اما خودمو کنترل میکنم و سلام میکنم
سلام دختر خانوم حالت چطوره؟ دخترک بر میگرده و از ترس زبونش بند میاد.
سسسس سلام آقا بخدا من فقط داشتم نگاه میکردم همین الان میرم.
نترس عزیزم راحت باش برای چی از من میترسی؟من کاری باهات ندارم حالتو پرسیدم کوچولوی ناز.
خوبم آقا امروز حالم از قبل بهتره آخه فردا تولدمه.مبارک باشه ایشالا دانشگاه رفتنت. کوچولو فالات دونه چنده؟
برای کی؟ برای خودم . به شما میدم دونه ای دیویست. چند تا فال برات مونده؟
دخترک نفس زنان فالاشو میشمره. فقط 12 تا مونده آقا.دست میکنم تو جیبم و میبینم یه 5هزاری بیشتر ندارم با خودم میگم اگه اینو بدم به این دختر دیگه پولی واسه کرایه تا خونه برام نمیمونه دلمو به دریا میزنمو 5تومنیو میزارم تو کف دست نازش. دخترکم کار منو تکرار میکنه و میبینه تو جیبش بقیه پول منو نداره با خجالت میگه: آقا من بقیه پولتونو ندارم.بهش میگم عیبی نداره من مگه ازت بقیه پولمو خواستم.
کوچولو بمن میگه:یعنی چی آقا؟ گفتم یعنی چی نداره اینم هدیه ی تولد من به تو. دخترک نمیدونه لبخند بزنه بغض کنه بالاخره تصمیم خودشو میگیره و خودشو میندازه تو بقلم
همینجور که اشکاش گردنمو تر میکنن آهسته بمن میگه خدا خیلی منو دوس داره این اولین هدیه ی تولد منه آخه من تا حالا از آقا اسی تاریخ تولدمو نپرسیده بودم این اولین سال که تولد میگیرم.
سرشو از رو شونم بر میداره و یهو یه بوس گلبهی از صورتم میکنه آقا دستت درد نکنه به بچه ها میگم که چقدر خدا خوبه و چه سربازای خوبی داره!
وقتیکه مثل باد داره ازم دور میشه ازش میپرسم راستی اسمتو بمن نگفتی؟
وایمیسته و بلند داد میزنه بچه ها بهم میگن یاقوت حتما مادرمم اسمه منو همین گذاشته بوده...
روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ می ترسم، این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دارم، کاری به کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم، چرا باید از این افکار رنج ببرم؟
استاد در جواب گفت : چه کسی به تو گفته که توداری زندگی می کنی؟
جوان
مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام;
نفس می کشم ;حرف می زنم;
راه می روم و تصمیم می گیرم.
استاد
ادامه داد:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی، بلکه فقط زنده
هستی. علایمی که تو از آن یاد می کنی، دلیل بر زنده بودن است؛ اما زنده
بودن دلیل بر زندگی کردن نیست.
جوان پرسید:پس چگونه باید زندگی کنم؟
از کجا بدانم که دارم زندگی می کنم یا فقط زنده ام؟
استاد در پاسخ گفت: نعمت زندگی همانند چشمه نوری است که از درون، وجود تو را نورانی می کند، زمانی که تو از این منبع نورانی، زندگی دیگران را هم نورانی کردی و در ظلمت و تاریکی آنها، شمع امیدی در دلشان روشن نمودی، آن زمان است که با تقسیم نور دلت، به راستی زندگی می کنی. از علایم این کرامت تو، آن است که لبخند شادی را بر لبان انسان های محتاج بنشانی، خوشبختی آنها را شاهد باشی، آنها را از بند برهانی و حس کنی که در شادی آنها شریک هستی، اما....
اما کسی که تمام خوبی ها، شادی ها، ثروت ها و خوشبختی ها را برای خودش بخواهد و کسی را در آنها سهیم نسازد، در واقع مرده است.
جوان
به سخنان استادش گوش داد، اما هنوز جواب یک سؤال برایش مبهم بود.
پس پرسید: چه کسی مرا در شادی ها، خوبی ها و ثروتش با خود شریک می سازد؟
استاد از این سؤال لبخندی زد و ادامه داد:
تا زمانی که آن چشمه نورانی در دل تو روشن است، تو احساس شادی و خوشبختی خواهی نمود و در واقع روشن شدن آن نور به معنی این است که تو مورد نظر و توجه واقع شده ای. وقتی دل تو نورانی وروشن است، تو دیگر احساس نیازی به نور نخواهی کرد؛ چرا که تو خود منبع نوری.
پس آن زمان از مرگ بیمی نداشته باش؛ چرا که تو همیشه زنده ای و زندگی خواهی کرد.
صدای هق هق میاد گوشامو تیز می کنم آره صدا انگار از اتاق سرهنگه نزدیکتر میشم و صدا بلندتر.
سرهنگ:تو فلان فلان شده با اجازه کی از در پادگان رفتی بیرون؟سرباز:جناب من که کاری نکردم رفته بودم واسه زنو بچچم یه لقمه نون در بیارم .
سرهنگ:غلط کردی قبل از سربازی باید فکر این روزارو میکردی.
سرباز:به خدا یه هزار تومنی نداشتم فردا با چه رویی میرفتم خونه شما خودتو بزار جای من.
سرهنگ:به من هیچ ربطی نداره هیچ فکر کردی تو که نبودی اگه اینجا آتیش میگرفت باید چه گلی به سرت میگرفتی مثلا ما تو رو گذاشتیم نگهبان اینجا باشی ابله!
سرباز:صد ساله این پادگان سورو مورو گنده مثل کوه پابرجاست حالا با چند ساعت نبودن من آسمون به زمین میاد؟
سرهنگ:فکر کردی که چی؟یه لحظه غفلت یه عمر پشیمونی به بار میاره.حالا چیکار میکردی منظورم بیرونه پادگانه ؟
سرباز:گردو می فروختم.
سرهنگ:باریکلا پس مغازه خشکبار فروشی داری.
سرباز:نه جناب سرهنگ گردو تازه رو میشکنم مغزشو میندازم تو آب.من پشت چراغ قرمزا دستفروشی میکنم این آخرین کاره که گیر آوردم.
سرهنگ:ناامیدم کردی حالا چند وقته اینکارو میکنی ؟
سرباز:از اوله سربازی.آخه جناب من فرزکارم اما چون خدمت میکنم اوستام منو انداخت بیرون گفت من بدردش نمی خورم یه فرزکار تمام وقت پیدا میکنه.
هرجا دیگه ام رفتم گفتن تو کارت حساب کتاب نداره معلوم نیست کی میای کی میری.
سرهنگ:این مشکله خودته مگه من مادرتم که با من دردو دل میکنی؟
سرباز:نه نیستین اما گفتم شاید منو درک کنین.
سرهنگ:برگه بازداشتتو پر کردم برو خودتو به افسر بازداشتگاه معرفی کن.
سرباز:پس تو این چندروز خانوادم چی بخورن پسرم شیرخواره زنم دست تنها چیکار کنه تورو خدا گذشت کنین.
جای دوری نمیره بخدا من یه پدرم!
پس نوشت: به چه جرمی؟ فقط به جرم روزی حلال؟ تو این دوره و زمونه باید دزدی کرد ...
پیش نوشت: این پست فقط و فقط برای تقدیم به سلطان تلاطم (محسن باقرلو) می باشد و ارزش دیگری ندارد
اصولن آدما مثل آبی که از رودخونه رد میشه هستن یه عدشون خیلی سریع مثل میگ میگ معروف ازت (رودخونه) عبور می کنن در نتیجه اثر ملموسی از اونها در وجود تو باقی نمی مونه
بعضیاشون تا مسیری که بتونن به یه رود دیگه پیوند بخورن تو رو همراهی می کنن در این موارد یکسری خاطرات کوچیک و در کل بی ثمر از این تیپ آدما نصیب جنابعالی خواهد شد
حالا می رسیم به گروه سوم این گروه که لقب گروه مرگ رو با خودش یدک می کشه افرادی هستن که انقدر تدریجی و آروم و بی سر و صدا سنگ های کف رودخونتو می شورنو با خودشو به
یغما میبرن که تا به خودت بیای میبینی که بهت تجاوز از نوع شخصیتی شده و شما آره خود شما دوست عزیز ذره ذره ی عمر گرانبهاتونو باختید.
کارگری خسته سکه ای از جلیقه ی مندرسش بیرون آورد تا صدقه دهد اما روی صندوق جمله ای دید
از ته دل آهی کشید و منصرف شد:
(صدقه عمر را زیاد می کند)
روزای سختیه نه باز می گم نه مثل روزای دیگست
تو سرم چیزایی هست باز می گم نه مثل چیزای دیگست