-
ببار ای آسمون ببار...
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 22:40
برای رخ دادن هرچیزی بارداری لازمه و از پس بارداری ، زایمان مثل بارداری مغزت که نوشته زایمان کنه یا بارداری گل که هاگ زایمان کنه گاهی دلت باردار میشه......باید حرف زایمان کنه ولی گاهی که دلت می گیره، چشمت به آسمونه که بباره ! ولی انگار ابرها خیال باردار شدن ندارن که برای من برف ببارن. برف همیشه خوبه .... پاکه .........
-
برای ادامه ی زندگی انگیزه گرفتم
جمعه 30 دیماه سال 1390 12:40
این پیام ها که می خوانید مشتی هستند از خروارها تبریک استاد تبریک ابوالحسن داودی: فرهادی عزیز، خانهات آباد که در این بیخانمانی سینما چراغ قلب و روح رنجیدهمان را روشن کردی. مهناز افشار: این افتخار برای همه ایرانیان هست و برای من، تو، شما. باران کوثری: مبارک هممون باشه! لیلی رشیدی: بعد از مدتها... ایران برابر شد با...
-
مش کریم من اومدم...
جمعه 16 دیماه سال 1390 22:59
برام از لالایی بگو صدای بابایی بگو از باقالی فروش خسته با گاری بگو از بازی های رویایی آتاری بگو از قرقروتای شور بازاری بگو از دایی ها که کوچیکارو کول میکنن از اون شیشه ها که با توپ خورد میشدن از جوجه رنگی دوچرخه زنگی دست کثیف بعد رد خط زنجیر از اون گوریلی که با آدما تورگی بود از اون پلنگی که نمی کشت و صورتی بود نگفتی...
-
سلام مادر
سهشنبه 15 آذرماه سال 1390 18:35
الهی مادر بمیره مگه تو مادر نداری؟ سر بذار رو دامن من راستی مادر سر نداری
-
رنگ آمیزی
شنبه 12 آذرماه سال 1390 20:33
. بازی با رنگها بسیار زیبا و آرامش بخش است به شرطی که از آن برای رنگ کردن دیگران استفاده نکنید!!!
-
گاهی وقتا از کنار خیابون که رد میشم جیگرم میسوزه...
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 14:56
ننه صنوبر الان هشتاد سالو دیگه رد کرده اما برای تامین زندگیش مجبور هر روز با چشایی که باید الان دیگه محبت ببینه نقاشی کنه و بره بساطشو تو محله امام زاده حسن پهن کنه تو این سرمای استخون ترکون که همه بخاری منزلشونو بقل کردن و سه تا پتو روش. آخه از کجا بگم به خدا نمیتونم درد مردم پائین شهر ببینم صدام درنیاد دستم خالیه...
-
دست دعا چشم امید
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 15:41
چند روز پیش دخترخالم که میشه مادر علی ربیعی دوست داشتنی اومده بود خونمون. میگفت بالاخره بعد از چند سال دکتر جراح داش علی رو پیدا کرده و با هزار بدبختی ازش برای امروز وقت عمل گرفته. راستشو بخواین نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از طرفی خوشحالم چون بعد از چند سال انتظار عملش میکنن و از طرفی ناراحت و نگرانم چون عمل خیلی...
-
خدا آفریده منو برای نوکریه حسین (ع)
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 13:49
فرمانده ی عشاق دل آگاه حسین است بی راهه مرو ساده ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجوئید نزدیکترین راه به الله حسین است
-
پاشو هنوز دیر نشده
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 14:14
نگران این نباش که کی و چطور میمیری چون دست خودت نیست نگران این باش که چطور زندگی میکنی چون دست خودته
-
آرایشگاه محلمون
شنبه 28 آبانماه سال 1390 14:36
آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشه. مشتری پرسید: چرا؟ آرایشگر گفت : کافیه به خیابون بری و ببینی. مگه میشه با وجود خدایی مهربون این همه درد و رنج وجود داشته باشه؟ کار آرایشگر تموم شد مشتری حساب کرد و از مغازه بیرون رفت یه چرخی تو خیابون زد و تو همین حین مردی رو تو خیابون دید با موهای ژولیده و کثیف یه جرقه...
-
در خلوتم جای تو خالی
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 16:50
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست شاید آن خنده که امروز دریغش کردی آخرین فرصت همراهی ماست!
-
امروز خدمت تموم شد!؟
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 16:50
خداحافظی گریه در یک غروبه خداحافظی رنگ دشت جنوبه خداحافظی غم تو کوله باره خداحافظی ناله ی قطاره یه خط یادگاری رو دیوار نوشتم دلو جا گذاشتم بریدم گذشتم دو تا قطره ی اشک رو شیشه حیرون یکی گریه ی من یکی قطره بارون چه غمگین جاده چه بیرحمه رفتن جدا میشم از تو جدا میشی از من یه قلب مسافر یه مرغ مهاجر با یه دفتر از خاطرات...
-
چرا؟
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 11:51
تا حالا به این فکر کردی که : چرا قیمت پاک کن از مداد گرونتره؟!
-
رهایم کنید
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 16:38
بعضی از خاطرات آدم مثل کفشای میرزا نوروزه هر چقدر به اینطرف و اونطرف پرتش کنی با سرعتی چندبرابر سرعت پرتاب باز برمی گرده تو بقل خودت. این مغز انسان عجب قابلیت بازیابی اطلاعاتی داره...؟!
-
من معتقدم
شنبه 23 مهرماه سال 1390 16:13
گاهی وقتا ما آدما با کسایی که بهشون خیلی نزدیکیم و همیشه باهاشون هستیم کمتر ارتباط برقرار میکنیم تا با کسایی که فقط یک یا چندلحظه اونارو میبینیم یا صداشونو میشنویم...
-
سلام بچه ها
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 00:47
پدر به خانه آمد مثل همیشه با دست خالی. سفره را پهن کردیم و یک شکم سیر محبت خوردیم.
-
باران باش ببار مپرس پیاله های خالی از آن کیست
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 13:30
همدردی نوشت: دوستای عزیزم همه ی ما تو زندگی روزمرمون با بچه های خیابوونی زیادی در سطح کلان شهر تهران برخورد داشتیمو داریم خیلی از ما با دیدن این تیپ بچه ها ترش میکنیمو خیلیامونم با یک حس ترحم بهشون نگاه میکنیم اما یادمون نره هیچکس اینکارارو دوست نداره اگه ایناام پدر و مادر خوب داشتن الان مثل ما حداقل سروسامونی داشتنو...
-
زندگی می کنی یا فقط زنده ای؟
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 20:55
روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ می ترسم، این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دارم، کاری به کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم، چرا باید از این افکار رنج ببرم؟ استاد در جواب گفت : چه کسی به تو گفته...
-
لب دوخته شده
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 18:48
آخرین هدیه ی تو سکوت مرگبارم در جمع بود و زجه های کر کننده ام در خلوت
-
گفتم شاید منو درک کنین!
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 16:50
صدای هق هق میاد گوشامو تیز می کنم آره صدا انگار از اتاق سرهنگه نزدیکتر میشم و صدا بلندتر. سرهنگ:تو فلان فلان شده با اجازه کی از در پادگان رفتی بیرون؟ سرباز:جناب من که کاری نکردم رفته بودم واسه زنو بچچم یه لقمه نون در بیارم . سرهنگ:غلط کردی قبل از سربازی باید فکر این روزارو میکردی. سرباز:به خدا یه هزار تومنی نداشتم...
-
آدما از آدما زود سیر میشن...
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 16:46
پیش نوشت: این پست فقط و فقط برای تقدیم به سلطان تلاطم (محسن باقرلو) می باشد و ارزش دیگری ندارد اصولن آدما مثل آبی که از رودخونه رد میشه هستن یه عدشون خیلی سریع مثل میگ میگ معروف ازت (رودخونه) عبور می کنن در نتیجه اثر ملموسی از اونها در وجود تو باقی نمی مونه بعضیاشون تا مسیری که بتونن به یه رود دیگه پیوند بخورن تو رو...
-
صندوق صدقات!
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 19:58
کارگری خسته سکه ای از جلیقه ی مندرسش بیرون آورد تا صدقه دهد اما روی صندوق جمله ای دید از ته دل آهی کشید و منصرف شد: (صدقه عمر را زیاد می کند)
-
منم مثل توام!
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 15:13
روزای سختیه نه باز می گم نه مثل روزای دیگست تو سرم چیزایی هست باز می گم نه مثل چیزای دیگست با خودم حرف می زنم از خودم از تو از زندگی شعرامو خط می زنم از رو بی حوصلگی!
-
تقدیم به ح. ب
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 18:21
وقتی دلت شکست تنها و بی هدف شب پرسه می زنی از هر کدوم طرف روزهای خوبتو انکار می کنی این واقعیتو تکرار می کنی اطرافیانتو از دست میدیو افسرده می شیو از دست میریو دور خودت همش دیوار می کشی افسوس می خوری سیگار می کشی... تن خسته ای ولی خوابت نمی بره این حس لعنتی از مرگ بدتره دل می کنی از این دل می بری از اون یک اتفاق تلخ...
-
برای تغییر دادن زندگیتان فرصت دارید...
جمعه 28 مردادماه سال 1390 22:50
توی این هواپیما یک بمب هست. مدرکی ندارم اما می دانم که هست. ترس نفسم را بند آورده. ضربان قلبم شنیده می شود مطمئنم. مثل تایمر تخم مرغ پز توی گوشم تیک تاک می کند. آرام از جایم بلند می شوم مبادا بقیه را نگران کنم. توی دستشویی به صورتم آب می زنم. بمب توی بارهاست. داریم می رسیم به شهر کلینیک. هواپیما می نشیند زمین.بمب با...